روزانه 16
امروز خاله راضیه رفت صبح ساعت 8.جاش خیلی توی خونمون خالیه.من وشیرین خانم هم پس از صرف صبحانه خودمون را با کارهای خونه مشغول نمودیم. طبق معمول از آشپزخانه شروع کردیم.موقع شستن ظرفا گلی خیلی کمکم کرد فقط آخرش یه لیوان پر آب رو خالی کرد رو کابینت... بعدش شیرین خانمون پیشنهاد نقاشی کشیدن داد. حالا تصور کنید من قبول نکنم.اصلا فکرشم نکنین... خلاصه پس از کمی نقاشی و این حرفا نانای هم گوش دادیم و رقصیدیم.چایی خوردیم.برای شیرین دو تیکه قند کوچولو گذاشتم قنداش که تموم شد گفت :اند،اند و از آنجا که من هم به سلامتی دختر جان اهمیت می دم گفتم نیست. آشپزخونه را نشونم می ده که یعنی اونجا هست گفتم نه تموم شده باید به بابا بگیم بخره... از اونجا که ...